پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

وناگهان چقدر زود ....

سلام" ديروز واسه خريد كيف و كفش مدرسه ي نيلوفر رفتيم خيابون سپه وايي كه گروني بيدادميكرد..خدا بداد پدر مادرايي برسه كه دوسه تابچه مدرسه اي دارن ..." اين وسط پوريا هم بي نصيب نموند و يه جفت كفش واسش خريديم كفشاي من و اجي نيلوفر     بياد دوران نوزادي پوريا و نيلوفر  .. انگارهمين ديروز بود كه كفش نارنجيارواز مشهد واسه نيلوفر خريدم  كفش آبي ها هم تو سه ماهگي پوريا براش خريدم   ناگهان چقدر زود دير ميشود...  كاشكي ما جووون ميمونديم وبچه ها هم بزرگ ميشدن اونوقت چي ميشد؟ حتما سنگ رو سنگ بند نميشد (بقول قديميا)   ...
21 شهريور 1391

حكايت اين روزها...

سلام " تعطيلات تابستون هم داره تموم ميشه وخاطره ي تلخي از اين روزها تو خاطر ما موندولي بقول شاعر:  در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم        "لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی " ولي باز هم خدارو شكر ميكنم بخاطر همه ي بزرگيش ...     پهلوون ما هم روز به روز قلدرتر ميشه گاهي اوقات من و اجي هم از دستش مفصل كتك ميخوريم ! تقريبا همه ي كلماتو ياد گرفته و مرتب زير گوش من وزوز ميكنه! بلبل زبون وقتي حرفشو گوش نميديم بهمون ميگه اعشاب پوريا خولد كلدينا (اعصاب پوريارو خورد كردينا).....!مي بينيد ترا خدا از...
20 شهريور 1391

تولدم...

تولد تولد تولدم مبارررررررك...   امروز تولد مامانيه بروبچ همه زنگ زدن تبريك گفتن ممنون از لطف همه.بابايي هم لطف كردن واسم گل مريم خريدن با كيك و كادو... وجالب اينكه تو اين ماه خيلي تولد داريم از همين جا به همه متولدين شهريور تبريك ميگم اقا حبيب. اقا محسن .مريم خانوم .زهرا جان تولدتون مبار ك  ...
10 شهريور 1391

كبوترانه...!

سلام خدمت همه ي دوستان و همه ي عزيزاني كه وقتي ما در سفر مشهد بوديم سر زدند و التماس دعا داشتن بخدا قسم هر كي التماس دعا داشت از طرفش نائب الزياره بودم وتو حرم دعاش كردم كه امام رضا اونو بطلبه. سفرمون رو با دايي علي از جاده ي كوير شروع كرديم ظهر ساعت 2:30راه افتاديم و شب ساعت 10به طبس رسيديم اونجا زيارتگاه برادر امام رضا ست و حرم بسيار زيبا و با صفايي داره دشت كوير دشت كوير پوريا و ابوالفضل دايي زيارتگاه حسين بن موسي در شهر طبس شب رو در طبس استراحت كرديم و فردا به سمت مشهد سفرمونوادامه داديم بعد از ظهر ساعت 2به مشهد رسيديم بعد از استراحت به سمت حرم راه افتاديم 10دقيقه اي تا حرم پياده روي داشتيم همه بي قرار ...
10 شهريور 1391

لحظه هاي انتظار...

سلام چند روزي نبوديم طاعاتتون قبول و عيد همگي مبارك( البته با تاخير ) انشاالله پنج شنبه با دايي علي عازم سفر ميشيم ميخوايم از جاده ي كوير (طبس )بريم سمت مشهد چند باري اين مسير رو رفتيم مسير جالبيه " از طرف همه ي دوستان و خانواده نايب الزياره هستيم واي خدا جوونم خيلي خوشحالم ودارم لحظه شماري مي كنم واسه زيارت امام رضا (ع)  خيلي هم كار سرم ريخته بايد كارارو  رديف كنم شايد وقت نكنم پست جديد بزارم همه ي شمارو بخدا ميسپارم تا هفته ي ديگه خدا نگهدار ...
31 مرداد 1391

بي قرارتم امام رضا...

  مشتاقي و مهجوري دور از تو چنانم كرد ............كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي دلم تنگه اقا ...دلم تنگه ...دلم داره پر پر ميزنه واسه حرم با صفات ....واسه ايوون طلات ...واسه پنجره فولادت ...واسه صداي پر زدن كبوترات ...صداي فواره ها ...صداي نقاره ها ...دلم مثل كبوتراي حرمت پر كشيده تو حرمت اگه قسمت بشه هفته ي ديگه ميام به پابوست تانذرمو  ادا كنم........ ...
26 مرداد 1391

امان از ...

امروز صبح علي رغم ميل باطنيم "و بالاجبار  رفتيم دادسرا از ساعت 9 صبح تا 1منتظر حضور قاتل مونديم ده پانزده نفري سر كار بوديم با زبون روزه و دلي پر از اشوب از بي ميلي ديدن ريخت قاتل" بعد از چند ساعت بلاتكليفي دست اخر بهمون گفتن مامور كم داشتيم كه بفرستيم از زندون بيارنش ..!امان از ضايع كردن حق مردم... امان از بي سروپايي دادگاههاي ما ...امان از بي توجهي به وقت مردم.. خونواده ي خودش هم تشريف فرما شده بودن و مامانش از ترس رفته بود تو نگهباني نشسته بود واقعا ما همچين ادمايي هستيم كه حرمت بزرگترو نگه نداريم!
25 مرداد 1391

يه حس بد...

پسر گلم"چند وقتيه ميخوام يه مطلبيرو تو وبلاگت بنويسم ولي هر بار كه دست رو حروف كيبورد ميزاشتم حس نوشتن نبود ولي امشب ميخوام از يه حس مادرانه برات بنويسم"يه حس عجيب كه قبل از مسموميتت بدلم افتاد و خدا نخواست كه بشه " شنيدين ميگن دلم صدا داد يا بدلم بدافتاده " زمان خاكسپاري فردين يه مسيريو دنبال جنازه ميرفتيم تا به قبرستون برسيم اوايل تيرماه بود ولي هوا خيلي گرفته بود.. اروم اروم بارون ميومد واقعا هواي عجيبي بود هر وقت يادم مياد پشتم ميلرزه واقعا زمين و زمان از اين غصه تركيدن " من پشت سر فريدون عزيزم حركت ميكردم فريدون با عجزو ناله وبا سوز دل اين شعرو زمزمه ميكرد : عجب رسميه رسم زمونه   قصه...
23 مرداد 1391

وكيل ...

سلام امروز قبل از افطار شوهر خاله زنگ زد و بهمون گفت پاشين بياين خونمون وكيل پرونده فردين از اصفهان اومده و ميخواد با شاكي و شاهدا صحبت كنه يه هفته پيش خاله اينا رفتن وكيل گرفتن واسه پرونده فردين تا روند دادگاه تندتر پيش بره قراره 4 شنبه خانم قاتلو بيارن دادسرا و اقاي قشلاقي وكيل پرونده ميخواست صحبتهاي مارو بشنوه .خدا جاي حق نشسته اميدوارم  بحق اين روزهاي عزيززبونش به اقرار گناهش زودتر باز بشه خواهرم ميگفت امروز از زندان تماس گرفته و دوباره مارو تهديد كرده و گفته اگه دربيام پدر همتونو ميسوزونم اولا كه سوزوندي ديگه چه جوري ؟دوما تا دربياي انشاالله توي گور ! 
22 مرداد 1391