پسر گلم"چند وقتيه ميخوام يه مطلبيرو تو وبلاگت بنويسم ولي هر بار كه دست رو حروف كيبورد ميزاشتم حس نوشتن نبود ولي امشب ميخوام از يه حس مادرانه برات بنويسم"يه حس عجيب كه قبل از مسموميتت بدلم افتاد و خدا نخواست كه بشه " شنيدين ميگن دلم صدا داد يا بدلم بدافتاده " زمان خاكسپاري فردين يه مسيريو دنبال جنازه ميرفتيم تا به قبرستون برسيم اوايل تيرماه بود ولي هوا خيلي گرفته بود.. اروم اروم بارون ميومد واقعا هواي عجيبي بود هر وقت يادم مياد پشتم ميلرزه واقعا زمين و زمان از اين غصه تركيدن " من پشت سر فريدون عزيزم حركت ميكردم فريدون با عجزو ناله وبا سوز دل اين شعرو زمزمه ميكرد : عجب رسميه رسم زمونه قصه...