پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

يه حس بد...

1391/5/23 10:17
نویسنده : مامان پوریا
239 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم"چند وقتيه ميخوام يه مطلبيرو تو وبلاگت بنويسم ولي هر بار كه دست رو حروف كيبورد ميزاشتم حس نوشتن نبود ولي امشب ميخوام از يه حس مادرانه برات بنويسم"يه حس عجيب كه قبل از مسموميتت بدلم افتاد و خدا نخواست كه بشه " شنيدين ميگن دلم صدا داد يا بدلم بدافتاده "

زمان خاكسپاري فردين يه مسيريو دنبال جنازه ميرفتيم تا به قبرستون برسيم اوايل تيرماه بود ولي هوا خيلي گرفته بود.. اروم اروم بارون ميومد واقعا هواي عجيبي بود هر وقت يادم مياد پشتم ميلرزه واقعا زمين و زمان از اين غصه تركيدن " من پشت سر فريدون عزيزم حركت ميكردم فريدون با عجزو ناله وبا سوز دل اين شعرو زمزمه ميكرد :

عجب رسميه رسم زمونه   قصه ي برگ و باد خزونه    ميرن ادما از اونا فقط    خاطره هاشون بجا ميمونه

و "ميگفت خدايا شكرت "

جمعيتي كه صداي فريدون ميشنيدن بلند بلند گريه ميكردن ميخوام امشب اعتر اف كنم كه درسته تحمل بي تابي فريدونو نداشتم درسته كه داغ فردين هممونو سوزوند ...اما ته دلم( چه جور بگم سخته الهي بميرم چرا امشب دارم اين حرفارو مينويسم) ولي يه حس بدي دايم ازارم ميداد و تصورم اين بود كه خداي نكرده زبونم لال اين مراسم پورياست ولحظه به لحظه حالم بدتر شد تا اينكه بي هوش شدم بابا با كمك دايي عليرضا منو تو ماشين بردن و همين كه بهوش ميومدم باز اين حس بد سراغم ميومد و دوباره بيهوش ميشدم.وقتي حالم بهتر شد بابا منو با خاله سميه به نزديك ويلامون بردن باور ميكنيد كه اونجا اينقدر دادو فرياد كشيدم كه نفسم قطع شده بود ومرتب ميگفتم من يه حس بدي دارم نكنه پوريا نفر دوم .....خدايا .....ومعني اين حس عجيبو وقتي فهميدم كه پوريا گل پسرمو بعداز يه هفته مسموم كردن ... خدايا امشب باز دوباره دلم گرفته وقتي خاطرات اونروزو جلوي وكيل تكرار كردم ...دلم گرفته از بي مروتي ها.... از نامرديها.... ازپست فطرتي بعضي ادمها ......(ديگه اشكام مجال نوشتن نميدن خدايا باز شكرت.. رحمتت رو شكر.. كرمت رو شكر .. اگه درست حق بندگيتو بجا نيوردم منو ببخش ..باز تو بزرگي كن".. تو شباي قدر فقط ميگفتم شكرت و از تو  سلامتي بچه هامو ميخواستم ..."خدايا اين يه نشونه نبود از طرف تو براي من رو سياه" ...)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

تارا
23 مرداد 91 14:58
خدا نکنه میدونم خیلی حس بدیه خیلی منم تجربه اش کردم ناراحت نباشید مامان خانوم
مامان نفس طلایی
23 مرداد 91 19:07
فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین
مامان نيما
24 مرداد 91 9:24
عزيزم اميدوارم بچه هاتون هميشه سالم و تندرست باشند


ممنون عزيزم