پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

خاطرات شيرين...

اين اولين عكسيه كه از گل پسر در روز تولدش يعني 4خرداد1389ساعت11صبح در بيمارستان سعدي اصفهان توسط عكاس بيمارستان گرفته شد. پسرم باورم نميشه چه زودبزرگ شدي! اين عكس چلگيته كه تهران خونه دايي علي بوديم و حموم چلگيتو خونه دايي رفتي اونروز ما به زندايي خيلي زحمت داديم. اين هم اولين سفرت به شمال با دايي و باباجونه كه واقعا خيلي دل داشتم كه تو اين سن بردمت شمال اينجا 45روزته. اين عكس 4 ماهگي پوريا تو مستكوهه اين عكس هم دومين سفرت به شماله يعني 14خردادسال90با خاله بتي اينا اين عكس هم سفرسومت به شماله كه  با دايي علي رفتيم وخيلي خوش گذشت ولي بعدش از دماغمون ...! واما يادي از كودكي نيلوفر هر...
24 مهر 1391

وناگهان چقدر زود ....

سلام" ديروز واسه خريد كيف و كفش مدرسه ي نيلوفر رفتيم خيابون سپه وايي كه گروني بيدادميكرد..خدا بداد پدر مادرايي برسه كه دوسه تابچه مدرسه اي دارن ..." اين وسط پوريا هم بي نصيب نموند و يه جفت كفش واسش خريديم كفشاي من و اجي نيلوفر     بياد دوران نوزادي پوريا و نيلوفر  .. انگارهمين ديروز بود كه كفش نارنجيارواز مشهد واسه نيلوفر خريدم  كفش آبي ها هم تو سه ماهگي پوريا براش خريدم   ناگهان چقدر زود دير ميشود...  كاشكي ما جووون ميمونديم وبچه ها هم بزرگ ميشدن اونوقت چي ميشد؟ حتما سنگ رو سنگ بند نميشد (بقول قديميا)   ...
21 شهريور 1391

حكايت اين روزها...

سلام " تعطيلات تابستون هم داره تموم ميشه وخاطره ي تلخي از اين روزها تو خاطر ما موندولي بقول شاعر:  در دايره ي قسمت ما نقطه ي تسليميم        "لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی " ولي باز هم خدارو شكر ميكنم بخاطر همه ي بزرگيش ...     پهلوون ما هم روز به روز قلدرتر ميشه گاهي اوقات من و اجي هم از دستش مفصل كتك ميخوريم ! تقريبا همه ي كلماتو ياد گرفته و مرتب زير گوش من وزوز ميكنه! بلبل زبون وقتي حرفشو گوش نميديم بهمون ميگه اعشاب پوريا خولد كلدينا (اعصاب پوريارو خورد كردينا).....!مي بينيد ترا خدا از...
20 شهريور 1391

بازگرد ای خاطرات کودکی

خاطرات کودکی  هر چه که در زمان به جلو حرکت می کنیم ، گذر زمان رنگ طراوت و زیبایی جوانی را کم کم می رباید ، درمی یابیم که هیچ چیز و هیچ دورانی به زیبایی و دلنشینی دوران پاک کودکی مان نبوده ، زمانی که به دور از همه دغدغه های زندگی ، دلبستگی هایمان همه پاک و بی آلایش بودند . دوستی هایمان رنگ حقیقت داشت و قهرهایمان “تا روز قیامت “ طول می کشید و چه کوتاه بود فاصله ما تا قیامت .با بوسه ایی محبت خود را ابراز می کردیم و با لبخندی ، درهای قلبمان را به روی هم می گشودیم ،ادعای داشتن قلب های یخی جزء افتخارات ما نبود . بین خودمان و اطرافیان دیوار نمی کشیدیم . جواب محبت ، بی تردید ، دلبستگی ما به ابرازکننده محبت بود . دنیای کودکی ...
17 بهمن 1390
1