دربه در كوچه و خيابون.........
شب گذشته ريحانه جان از سفر معنوي مكه برگشتندو ما همگي خونه ي دايي مهمان بوديم ساعت 12 بود كه برگشتيم خونه تازه رفته بوديم به استقبال خواب كه ناگهان زمين و زمان به تكون دراومد خيلي از زلزله وحشت كرده بوديم .من پوريارو زدم به بغل ودادزدم بابايي نيلوفرو بيار رفتيم تو پله ها و دوباره شرمم گرفت با اين وضع برم كوچه گفتم خدايا مرگ به از اين ذلت ........وبرگشتم لباس پوشيدم ويه كم خرتو پرت برداشتيم و زديم به كوچه وخيابون ملت كف خيابون بودن زلزله 4ريشتري بوده ولي مردم از تكونش خيلي ترسيده بودن خلاصه تا5صبح تو خيابونا و تو ماشين ولو بوديم..... پوريا جان كه اب تو دلش تكون نخورده بود همچنان در خواب ناز تا خود صبح ولي بد شبي بود&...
نویسنده :
مامان پوریا
10:44