پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

حديث اشك....

بگذارید کناربدنش گریه کنم   بگذارید به بی سرشدنش گریه کنم   تا که سر داشت نشد پاک کنم خون سرش   مهلتی نیست که چون زخم تنش گریه کنم   بگذارید گلم را که فتاده است به خاک   کنم از چادر مادر کفنش گریه کنم     چه غریبانه صدازد که مرا آب دهید   بگذاریدبه سوز سخنش گریه کنم     ساربانان مزنیدم به خدا خواهم رفت   اندکی صبر کنار بدنش گریه کنم   ...
7 آذر 1391

بسم رب الحسين

بسم رب الحسین علیه السلام   هر قدم قافله سوی خزان  میرود  /  مشک به مهمانی تیر و کمان میرود . . .   از داغ  حسین  اشک نم نم داریم     /     در خانه سینه تا ابد غم داریم   پیراهن و شال مشکی آماده کنید    /    یک روز دگر تا به محرم داریم . . .   قیامت بی حسین غوغا ندارد ”شفاعت بی حسین معنا ندارد” حسینی باش که در محشر نگویند” چرا پرونده ات امضاء ندارد ايام سوگواري سرور و سالار شهيدان بر همه ...
2 آذر 1391

مقاومت بي فايده....!

سلام چي بنويسم برات عزيزم دردو غم ادما زياد شدن هر كسي رو ميبيني  رو جگرش يه داغه ودلش پر از غم دنياست خوش بحال اونا كه پر كشيدنو رفتن و ازغم و غصه هاي دنيا جدا شدن ... ما هم داريم روزگارو سپري مي كنيم يه روز به شادي و روز ديگه با غم و غصه هيچي قابل پيش بيني نيست اين چند وقت مراسم پشت مراسم همه جووون بودند خدا همشونو بيامرزه واميدوارم خدا عاقبت همه ي مارو بخير كنه..امين يه دادگاه هم داشتيم كه افتاد روز فوت مهدي و همه عزادار بوديم و جلسه دادگاه افتاد واسه يك شنبه 28 ابان كه كلفت و دكتره فردين و يكي از خانمهاي فاميل شركت داشتن و خدا را شكر پرونده بسته شد و رفت واسه كيفر خواست و دروغهاو مقاومتهاي نا...
2 آذر 1391

لحظه هاي تلخ خداحافظي با مهدي عزيز

از زندگی از دنیای تیره خداحافظی خواهم کرد هنگامه ی وداع با ابرهای غبارآلود حرفهای تلخ رازهای عشق نغمه های دوست و شعر های مرگ و زندگیست ای لحظه های سرد و آبی ای سرزمین بی فروغ و ای دلهای تهی از عشق خداحافظ   يادش گرامي باد ...
27 آبان 1391

پايان يه ماجرا و شروع يه ماجراي ديگه

سلام خوبي پسرم ؟ الان كه دارم اين پستو مينويسم 2 سالو 6ماهته و ديگه واسه خودت مردي شد و زماني كه از شير گرفتمت 1سالو نه ماهت بود كه بعد عادت كردي به شيشه شير و هر چي پيش ميرفتيم به اون وابسته شدي و چاي و ابميوه وشير كاكائو هم تو شيشه ميخوردي كارم به جايي رسيد كه نصف شب منو بيدار مي كردي و تقاضاي شيرو چاي و شير كاكائو داشتي گاهي وقتها از دستت كلافه ميشدم چون چندين بار بايد از خواب ناز پا ميشدم. خودم كردم كه ...بر خودم باد هنوز ارزوي  يه خواب راحت بدلم مونده گفتم حالا كه پيرمرد شدي و زشته ديگه شيشه شير دست بگيري بزار از شر پستونك راحت بشيم و با ليوان بهت شير بدم اما امان از دل غافل كه ليوان دست تو دادن همانا و همون عادتاي قبل ...
22 آبان 1391

يه مهمون عزيز ...و مرور خاطرات

سلام ديشب يه مهمون عزيز و محترم خونه ي ما تشريف اوردند وبا حضور گرمشون به دلهامون صفا دادند پدربزرگ بابايي" حاج علي اكبر "كه پيرمرد بسيار باصفا و زنده دليه و بچه ها اونو خيلي دوست دارند واز حضورش خيلي شاد شدندو پوريا صداش ميزد باباجون اخبر" باباجون پارسال همين موقع هابود كه از سفر مكه برگشتند و مراسم استقبال بسيار با شكوهي داشتن يه سري از عكسهاشو خودم از مراسم استقبالش گرفته بودم كه ديشب بهش نشون دادم خيلي از ديدنشون ذوق ميكرد و از گوشه ي چشاش اشك سرازير ميشد گفتم بد نيست يه مروري به خاطرات اون داشته باشم تا يادگاري تو وب پوريا بمونه الهي هزار ساله بشه و خدا سايشو از سر بچه ها و نوه ها و نتيجه هاش كم  نكنه واقعاهمگي ب...
21 آبان 1391