پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

يلداتون مبارك

  ♣شب یلدا♣   در همین حسرت که یک شب را کنارت مانده ام در همان پس كوچه ها در انتظارت مانده ام كوچه اما انتهايش بي كسي بن بست اوست كوچه اي از بي كسي را بيقرارت مانده ام مثل دردي مبهم از بيدار بودن خسته ام   ♣شب یلدا♣   در همین حسرت که یک شب را کنارت مانده ام در همان پس كوچه ها در انتظارت مانده ام كوچه اما انتهايش بي كسي بن بست اوست كوچه اي از بي كسي را بيقرارت مانده ام مثل دردي مبهم از بيدار بودن خسته ام در بلنداهاي يلدا خسته زارت مانده ام در همان يلدا مرا تا صبح دل زد فال عشق فال آمد خسته اي از اين كه يارت مانده ام فال تا ...
7 دی 1390

خاطرات آقا پورياو نان نانش

    من از خاله طاهره و  دایی علي تشكر مي كنم  كه مرا با اين وبلاگ آشنا كردند گل پسرم اگه ازت بپرسم  منو بيشتر دوست داري يا ماشيناتو ميگي نان نان.ماشيناتو رديف ميكني از اين سره خونه تا اون سره خونه.عكساي باباجي و ننيو ميذاري تو ماشيناتو كلي كيف ميكني.صبحها زود از خواب بلند ميشي يراست ميري سر بخت ماشيناتو ب عد هم لباساتو دست ميگيري و به مامان ميگي بريم ماشين آخه عزيزكم كي اين وقت صبح مارو تو خونش راه ميده قربونت بشم بزرگ كه شدي يه  خوبشو واست ميخرم.   ...
7 دی 1390

شعر حيوانات

سگ سگ داره هاپ هاپ مي كنه يه تيكه استخون مي خواد اين سگ با وفاي من  هر جا برم با من مي ياد   خرگوش خرگوش ناز گوش دراز تند مي ره مثل برق و باد با اون دو تا دندون تيز يه عالمه هويج مي خواد   گاو گاوقوي و شكمو مي خوره و هي مي گه ماوو به من يه شيشه شير مي ده خيلي مفيده شير گاو   قوچ قوچ زرنگ و چاقالو پيرهن پشمي پوشيده داره دو تا شاخ بزرگ مي خواد بره به جنگ گرگ ...
6 دی 1390

هديه شب يلدا

    بابايي ديشب واسه شب يلدا من و اجيو غافلگير كرد و واسه هر دو تاييمون هديه خريده بود  پشت تلفن به ماماني گفت چيپسو پفكارو بيارم بالا مامانم  كه از همه جا بي خبر بود  گفت بزار بعد از شام ولي بابايي با دست پر به خونه اومد  واسه من ماشين وواسه ي اجي ساعت خريده بود  ما خيلي خوشحال شديم  مرسي بابايي  راستي ديشب شب يلدا با دايي هاو خاله ها خونه مامان بزرگ بوديم  مخسا خره هم با مينا اونجا بودن  اما باهايه نيمد باهايه بد جای همگی خالی بود   ...
5 دی 1390

شعر براي مادر بزرگ

پوريا جونم نني رو خيلي دوست  داره ♥ يه شعر واسش ميخونه♥  مادربزرگ وقتي اومد خسته بود چارقدش و دور سرش بسته بود صداي كفشش كه اومد دويدم  دور گلاي دامنش پريدم  بوسه زدم رو پاهاش  تموم شدن خستگي ياش           ...
5 دی 1390

شعر آقا موشه

یه روز یه آقا خرگوشه رسید به یه بچه موشه موشه دوید تو سوراخ خرگوشه گفت : آخ وایسا، وایسا، کارت دارم من خرگوش بی آزارم بیا از سوراخت بیرون نمی خوای مهمون یواش موشه اومد بیرون  یه نگاهی کرد به مهمون دید که گوشاش درازه  دهنش بازه شاید می خواد بخوردم یا با خودش ببردم پس می رم پیش مامانم آنجا می مانم مادر موشه عاقل بود زنی با هوش و کامل بود یه نگاهی کرد به مهمون گفت ای بچه جون! این خرگوشه خیلی خوب و مهربونه پس برو پیشش سلام کن بیارش خونه   ...
5 دی 1390

لالالالايي

لالايي كن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبات هزار تا رنگه یه وقت بیدار نشی از خواب قصه یه وقت پا نزاري تو شهر غصه لالايي كن مامان چشماش بيداره مثل هر شب لولو پشت ديواره ديگه بادكنك تو نخ نداره نمي رسه به ابر پاره پاره   ...
4 دی 1390

حرف دل

 سرزمین شقایق ها  آه...........  پاهایم از قانون سنگیه این آبادی شکست تا جز در مسیر آئینشان قدم بر ندارم کمرم  زیر آوار افکار رنگ پریده این قوم خم شد بس که بار سنگین احساس خشمم را به دوش کشید  دستانم در زمین آفت زده قلب این اهالی یارای چیدن گل احساس را ندارد    سرزمین شقایق ها آه...........  پاهایم از قانون سنگیه این آبادی شکست تا جز در مسیر آئینشان قدم بر ندارم کمرم  زیر آوار افکار رنگ پریده این قوم خم شد بس که بار سنگین احساس خشمم را به دوش کشید  دستانم در زمین آفت زده قلب این اهالی یارای چیدن گل احساس را ندارد  شانه هایم از زیر بار احساسی غریب از سر ترس شانه خالی ...
4 دی 1390