پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

روزي شاد در ناژوان

سلام پسلم چند وقتي ميشد كه به خاطر گرفتاريهاي روزمره  پسل و دخملمو نو به تفريح نبرده بوديم ماماني منو ببخش چون ماماني از مامان بزرگ پرستاري مي كرد روز جمعه تصميم گرفتيم كه كنار رودخونه زاينده رود بريم وسايل پيكو اماده كرديم وبا دختر خاله بلا به ناژون رفتيم هوا بسيار عالي بود  پسر ماماني خيلي بازي كرد وكاميونشم با خودش اورده بودو با النا خاله حسابي بهش خوش گذشت عمو حسين هم واسه ي اجي تاب درست كرد و ما همگي تاب بازي كرديم جمعيت زيادي كنار آب بودند خيلي خوش گذشت وپوريا هم  با گوگه(گربه) سياهه بازي ميكرد عصري كه شد همه كنار رودخونه آتيش روشن كرده بودند تا گرمشون بشه اما پسر ماماني از خستگي 2ساعتي رو خ...
12 بهمن 1390

درد دل

  سعی کردم همیشه مثل برگ ساده باشم  و مثل باد بی ریا اما حیف که روز به روز آدمهایی به تورم می خورند  که وجودم را مثل آتش مخرب می خواهند و مثل طوفان بی رحم...! ...
9 بهمن 1390

بچه ها دوست داشتني اند

      بچه ها به پنج دليل دوست داشتني اند.  1_گريه مي كنند چون گريه كليد بهشته.  2_قهركه مي كنند زود آشتي مي كنند چون كينه ندارند .  3_چيزي كه مي سازند زود خراب مي كنند چون به دنيا دلبستگي ندارند.  4_با خاك بازي مي كنند چون تكبر ندارند  5_خوراكي كه دارند زود مي خورند و براي فردا نگه نمي دارند چون آرزوهاي دراز ندارند ...
9 بهمن 1390

چه خوبه كه به موقع بخنديم

نصيحت مادرانه     به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری. نخند! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند. نخند! به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده. نخند! به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،   به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خ...
8 بهمن 1390

از شير گرفتن پوريا

يه ماهي بود كه امروزوفردا مي كردم كه از شير بگيرمش ولي دل و جراتشو نداشتم ولي بالاخره تصميم خودمو گرفتم و عزمم رو جزم كردم امروز اول بهمن سال 90هستش كه پوريا داره مي ره تو يك سال ونه ماه ولي سر شير خوردن خيلي مامانيو كلافه كرده از صبح بسم الله رو گفتمو ايه الكرسي خوندم وشروع كردم به سرگرم كردن پوريا در خونه  اوضاع تا ساعت 11 آروم بود كه بهانه گيري ها شروع شد  چشتون روز بد نبينه تا اومدن اجي نيلوفر و بابايي  چه بسرم اومد به هيچ صراطي راضي نميشد و فقط گريه مي كرد منم كه بي جنبه  يكي دوباري خواستم بهش شير بدم ولي پيش خودم گفتم اخرش كه چي خلاصه 2ساعتيرو حسابي گريه كرد وبهانهي شيرو گرفت براش لالايي خوندم كه خوابش ببره ولي صداي...
8 بهمن 1390

خداوندا

  خداوندا! اگر روزی‌ بشر گردی‌ ز حال بندگانت با خبر گردی‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.  خداوندا تو مسئولی خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،  چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… ...
2 بهمن 1390