پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

قصه ي غصه هامون ...

1391/4/2 12:03
نویسنده : مامان پوریا
835 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزم هر چند كه دست و دلم به نوشتن نميره و شرايط روحي خوبي ندارم وهر وقت كه ميخوام اين مطلبرو بنويسم تموم غمهاي عالم رو دلم مياندو اشك مجال نوشتن نميده با اين حال خواستم اين تجربه ي تلخو كه به تو هم مربوط ميشه تو وبلاگت بنويسم تا وقتي بزرگ شدي بيشتر مراقب خودت و ادمهاي دورو برت باشيو بدوني گاهي يه اشتباه زندگي چند نفرو دگرگون ميكنه كه قابل جبران نيست ...

تو اين دو سه هفته ي اخير اتفاقات ناگوار و بسيار بدي رخ داد كه همه ي مارو ناراحت و حيرت زده كرد وقتي پسر خاله ها راهي سفر مكه شدند فردين كوچولو رو پيش خاله به امانت گذاشتند تا از اون مراقبت كنه قصه ي واقعي و تلخ ما هم از همينجا شروع شد كه چند روزي به برگشت حاجيها بيشتر نمونده بود كه حال فردين كوچولو يهويي بهم ميخوره و اونو به بيمارستان مي رسونن منو بابايي هم بمحض اينكه مطلع شديم خودمونو به بيمارستان رسونديم ولي فردين شرايط خوبي نداشت و ظرف چند ساعت مرگ مغزي شد و فرداي اون روز فوت شد و همه ي مارو داغدار كرد مرگ يه پسر كوچولوو شيطون كه چهار سال بيشتر نداشت و زماني كه پدرو مادرش درسفر بودندغم مارو چندين برابر كرده بود شرايط بسيار بدي بود پدر و مادر فردين به بهانه ي بيماري پدر بزرگش به اصفهان برگشتند و با مرگ فرزندشون روبرو شدند واقعا تحمل شرايط بسيار مشكل بود دليل مرگ فردين رو مسموميت با مواد مخدر تشخيص دادند همه بهت زده بودند پدر و مادر فردين مي گفتن كه فردين نيم ساعت قبل از اينكه حال فردين بهم بخوره با اون صحبت كرده بودن  خيلي منتظر برگشت اونها بوده خدايا اين چه تقديري بود كه واسه اين كوچو.لو رقم زدي واقعا داغ سنگيني بود مرگ فرزندي كه روزهارو ميشمرد تا باباو مامانش از مكه برگردند خدايا.....

فردين رو بخاك سپرديم حال ماماني بسيار بد بود بطوري كه چندين با موقع خاك سپاري غش رفتم خدايا به پدر و مادرش صبر بده ...

بعد از چند روز بقيه ي حاجي ها برگشتند و دوشنبه ي هفته ي پيش بعد از  وليمه ي حاجيها طرفاي ساعت 6 بعداز ظهر يهويي حال پسر گل مامان بهم خورد سرگيجه ي خواب الودگي و حالت تلو تلو خوردن تا اينكه از حال ميرفتي اينقدر ترسيده بودم كه با گريه و زاري باباييرو خبر كردم چون از برره تا اصفهان يك ساعتي بيشتر تو راه بوديم از خدا و امام رضا كمك خواستم تا به بيمارستان امام حسين رسونديمت لحظه به لحظه حالت بدتر شد بعد از نيم ساعت كه به بيمارستان رسيديم وحال پارسا نوه ي ديگه ي خاله بد شده بود و اونو به بيمارستان اوردند شب بسيار بدي بود همه بهت زده چرا همزمان وهر دوي شما با علايم بيماري شبيه هم اونم يك هفته بعد از مرگ فردين هيچي قابل هضم نبود واقعا دلم نمياد اينو بنويسم كه هر دوي شما از مرگ حتمي به گفته ي دكتر نجات پيدا كردين خدايا ازت ممنونم كه مراقب گل پسر من بودي اون شب ترو نذر امام رضا كردم بعد از 4 روز از بيمارستان مرخص شديم و با ز هم دكترها علت بيماريرو مسموميت با متادون تشخيص دادند شرايط بدي بود همه گيجو منگ بوديم يعني چي و كجا و شايد چه كسي ؟روز بروز شكمان بيشتر ميشد خدايا ما كه با كسي دشمني نداشتيم تا حدي كه بخواد گل پسرمونرو ازمون بگيره نوشتن اين مطالب اسون نيست حالم بسيار بده ولي بايد بنويسم ..تا اينكه ...همهي انگشت ها طرف كسي رفت كه تا ثابت شدنش نميتونم ازش حرف بزنم دو روز پيش با باباي فردين و باباي پارسا كه هردو پسر خواهرهاي خودم هستن دنبال شكايتو غيره ...

تا اينكه 2 روزه پيش خانميرو كه بهش شك داشتيم دستگير كردند و الانم تحت باز جوييه ..اميدوارم بحق زهراي مرضيه هركي تو اين قضيه دست داشترو رسوا كنه

وخداي من روزي هزار بار ترا شكر ميگويم كه پورياي منو ازم نگرفتي و مراقبش بودي .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامان نفس طلایی
6 تیر 91 22:15
وای عزیزم موهای تنم سیخ شد اخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
مامان پارسا
6 تیر 91 23:03
وااااای تمام بدنم داره می لرزه .......
محيا كوچولو
10 تیر 91 16:54

واي خاله اينا واقعيت داشت؟؟
چقدر وحشتناك


مامان رها
13 تیر 91 7:19
ای خدا بابا نیومدی یهو با ابن همه اتفاق بد من که هی می خونم و چشام از حلقه می زد بیرون تو رو خدا راست می گفتی آخه کی به بچه ها داده بود آشنا بود یا غریبه تو کوچه خیابون تو رو خدا نگرانم الان پوریا و پارسا چطورن بخدا هنوز باور نکردم بدو بیا و برام خصوصی بزار
مامان رها
13 تیر 91 7:25
وای خدا رو 100000 مرتبه شکر که پسری و پارسا جون سالم به در بردن خدایا ممنون که مواظب بچه هایی برای مامان فردین هم از خدای بزرگ صبر می خوام تا بتونه تحمل کنه آخه داغ فرزند پیر می کنه
مامان پوریا
13 تیر 91 8:47
خدا رو شکر که حال پسرت خوبه از یه طرف متاسفم و از طرف دیگه بابت سلامتیه پسرت خوشحال خدا خودش مواظبش باشه
مامان گلبرگ و گیسو
13 تیر 91 23:29
وااااااااااااای
تمام بدنم داره می لرزه ......
یعنی چی ! خدایا چی می شنوم . مگه می شه آدم بتونه بچه بکشه واییییییییییییییییییییی


ادم نه ولي حيوون چرا ميتونه
سمانه(مامان محمدرهام)
14 تیر 91 0:11
وای خدای بزرگ از اسم وبتون مشتاق شدم واومدم بخوونم که این پست رو دیدم.آخه مگه میشه آدم اینقدر پست وبی خدا باشه.خدا به پدر ومادر اون کوچولو صبر یده وواقعا به شما هم رحم کرده.خداروصد هزار مرتبه شکرکه الان این 2فرشته سالمن.حتما خبرشو بدین که چی شد اون خانومه


چشم حتما قضايا كه روشن شد
مامان عسل
19 تیر 91 13:12

این که فاجعه س
نمیدونم میشه یا نه اما خدا به مامانش صبر بده


از فاجعه فراتره واسه مادرش دعا كنين .ممنونم
مریم
23 تیر 91 9:20
من دیشب وبلاگتون رو خوندم و کلی اشک ریختم....باورم نمی شد....بهتون تبریک می گم که لطف خداوند تا این حد همراهتون بوده و البته تسلیت هم بابت فردین عزیزتون ......
خواهش می کنم هرزمان که تونستین بیایین و علت ماجرا را بنویسین..بذارین درس عبرت بشه برای بقیه مادر و پدرها....
باز هم می گم بابت اتفاقاتی که براتون افتاده خیلی خیلی متاسفم....
پاینده باشید و شاد و سالم


ممنون از شما به خاطر همدردي و لطفتون
اگه همه چي همانطور كه براي ما ثابت شده قانون هم ثابت كنه حتماهمه ي اتفاقاتو مينويسم
مامان نيما
28 تیر 91 10:37
سلام عزيزم من تازه وبلاگت رو خوندم اگه تونستي بيشتر توضيح بده خدا رو شكر خطر از بيخ گوشتون رد شد
مامان مهتاب
28 تیر 91 12:42
واقعا تحت تاثیرقرارگرفتم وکلی اشک ریختم ولی خداروشکر که الان حال پسرت خوب هست وتسلیت برا فردین
باز هم می گم بابت اتفاقاتی که براتون افتاده خیلی خیلی متاسفم...


ممنونم از لطفتون
مامان هليا
2 مرداد 91 5:51
الهي خفت و خواريشو ببينيم خاله جون واقعا دلش اومد اين كار و بكنه الهي با اين دستاي كوچولوت اونو خفه كني اگه كمك خواستي رو هليا حساب كن
مامان ریحان جیگر
14 مرداد 91 3:20
چه اتفاق وحشتناکی:خدای مهربون به پدر و مادرش صبر فراوان عطا کنه سعی کنین هر روز صدقه بذارین اول به نیت سلامتی امام عصر علیه السلام و بعد هم برای سلامتی خودتون و خانوادتونO
مامان فهیمه
23 مرداد 91 0:03
نمیدونم چی باید بنویسم شاید باورت نشه اما از همون مطلب اول که تقریبا همه چیز مشخص شده تا اینجا که الان دارم برات می نویسم یک لحظه اشکهام بند نیومده طوری که حتی دیدن حروف کیبورد هم برام سخته
آخه واقعا ما آدمها از این دنیا چی می خوایم که بخاطرش حاضریم این کارها رو بکنیم و آیا واقعا این زن آدمه؟؟؟؟
تصور اینکه نه ماه پاره جیگرت رو لابلای پوست و گوشت و استخوانت پرورش بدی و بعد چهار سال تمام لحظه به لحظه قد کشیدن و بزرگ شدنش رو ببینی و در نهایت یه همچین حیوونی بیاد و گلت رو پرپر کنه.....خدایا به مادرش صبر بده به همه اونهایی که میشناختنش صبر بده خدایا به حق این شبهای عزیز قلب مادر داغدارش رو تسلی بده دیگه نمی تونم چیزی بگم خدانگهدار


ممنون از همدرديتون واقعا حضورگرم شما دوستان قوت قلبيه براي من