پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

داستان كوتاه

1390/10/14 21:00
نویسنده : مامان پوریا
176 بازدید
اشتراک گذاری

 

مادر و من

مادر کنار باغچه نشست و آرام  گریه می کرد .مادر همیشه آرام گریه می کرد.. صدای پای مرا که شنید با گوشه ی روسری گلدارش اشکهایش را پاک کرد.همیشه می خواست من اشکهایش را نبی� ..

مادر کنار باغچه نشست و آرام  گریه می کرد .مادر همیشه آرام گریه می کرد.. صدای پای مرا که شنید با گوشه ی روسری گلدارش اشکهایش را پاک کرد.همیشه می خواست من اشکهایش را نبینم ولی هیچوقت موفق نمی شد. چشمانش سرخ سرخ شده بودند، کنارش نشستم پیشانیش را بوسیدم بغضش ترکید و گریه میکرد ، اشک میریخت آنقدر اشک ریخت که تمام باغچه نمناک شده بود.انعکاس نور ماه در زلال اشکهایش می درخشید.مادر هیچ چیز نمیگفت فقط اشک میریخت.سرم را روی پاهایش گذاشتم همیشه از کودکی سرم را روی پاهایش میگذاشتم.دلم نیامد چیزی از او به پرسم.دست بر موهایم کشید و همچنان با گوشه ی روسری اشکهایش را پاک می کرد نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم برد.مادر پتویی را روی من انداخت سپس از درخت انار درون باغچه چند انار چید.انارها را دانه می کرد و در بشقابی شیشه ای ریخت و کنار من گذاشت .بالای سرم ایستاد و من را نگاه می کرد . احساس سرمای شدیدی کردم.تب شدیدی بدنم را فرا گرفته بود بیدار شدم من بودم و اتاقم و تنهایی . قاب عکس مادر روبرویم بر دیوار و درخت اناری که سالها بود خشک شده بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)