پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

روز پر دردسر...

1391/7/30 22:50
نویسنده : مامان پوریا
319 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

 امروز اصلا خوب نيستم و  بدجور بهم ريختم ..........

صبح داشتم از دلشوره ميمردم قرار بود ساعت 11 برم دادگاه ازاسترس و اضطراب ساعت 9:30زدم بيرون تا يكم سرگرم بشم پوريارو گذاشتم خونه دوستم و وقتي رسيدم دادگاه ديگه رنگ به رو نداشتم خدا لعنتش كنه بعد از دستگيريش اين اولين باري بود كه قيافه ي نحسشو ميديدم با نيشخندو تمسخر اومد داخل سالن از قبل بي شرمتر شده بود نزديك بود از ديدنش پس بيفتم ولي خودمو كنترل كردم يه حرفي انداختم سر دلشو اونم جوابمو داد يكم خالي شدم بعدشم مارو بردن داخل تا مواجهه حضوري بشيم هر چي هر كي ميگفت انكار ميكرد و مسخره مي كرد من نفر اخر بودم به اضافه ي حرفهاي قبلم قضيه كلفتشو كه گفتم عينهو پلنگ شد اينجا بود كه خنده از سرش پريد و مرتب روي صندلي درجا ميزد و حرف چرت و پرت تحويل ميداد و با گريه خودشو انداخت تو بغل باباييش وووييييي.مامانش هم منو برانداز ميكرد چشاش عين گرگ بود خيلي ازش ترسيده بودم از ترسم واسه اينكه كم نيارم فحشو كشيد بهش دلم خنك شد ....

واما جريان كلفته :بعد از دستگيري نازي كلفتش كه شاهد همه ي ماجرا بوده با دوتا چك ميره خونه خواهرم كه تاريخ يكي از چكها مال روز مرگ فردين بوده يعني حق السكوت خاك بر سرت كنم كه دين و ايمونتو به پول ميفروشي ..و ميگه اگه چكمو پاس كنيد هر چي ميدونم بهتون و تو اگاهي ميگم مثلا اينكه در حضور من به فردين شربت خورونده و ديگه اينكه دوبار بهش داده و حرفهاي ديگه ..مارفتيم ازش شكايت كرديم و اونو اگاهي خواستن و منكر همه چي شد تازه فهميديم كه باباي نازي چكهاشو پاس كرده با پول خونه اش اينجوري كه ميگن ...قاضي هم گفت بايد با شاهدايي كه حرفاشو شنيدن و با نازي رودررو بشن بدجور از حرفهام به هم ريخت هههههههههههههاي دلم خنك شد فرزانه و فريدن هم اونجا بودن بميرم واسه دل بي تابشون قاضي هم نامه نوشت سر اگاهي ببرنش اونجا ازش اعتراف بگيرن ديگه كي نميدونم

فكر كنيد تو اين اوضاع احوال من و نيلوفر عصرنوبت دندون پزشكي هم داشتيم ومن كه تجربه ي اولم بود وخيلي ترسيده بودم ولي خدارا شكرخرابي دندون به عصب نرسيده بود و بخير گذشت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

خاله جون احمد
1 آبان 91 20:06
عزیزم چی شده چرا دادگاه؟


بابا بي خبري از دل ما.....بروتوموضوعات قصه ي غصه هامونو بخوون متوجه ميشي چي سرمون اومده
خاله جون احمد
2 آبان 91 9:08
واقعا متاسفم چقدر جریان سخت و تکان دهنده ای بود
خدا خودش به مامان و بابای فردین کوچولو هم صبر بده


ممنون از همدرديتون
نگاری
2 آبان 91 13:16
چرا دادگاه؟؟ امیدوارم مشکلاتت زودی حل شه یه گاز هم از لپ پسرت بگیر
نگاری
3 آبان 91 1:13
وای من من خیلی خیلی متاسفم و امیدوارم خدا به پدر و مادر فردین صبر بده. از روی کنجکاوی رفتم تو وبلاگت چرخیدم تا ببینم داستان چی بوده. کسی که به بچه خودش رحم نمی کنه به بقیه هم نمی کنه. خدا رو هزار مرتبه شکر که پوریا و بچه های دیگه چیزیشون نشد. نگران نباش اون به سزای عملش می رسه. فکر کنم مخصوصا به بچه خودشم داده که فکر ها رو منحرف کنه. هنگ هنگم به خدا امیدوارم غمهاتون تموم شه و همیشه دلتون شاد باش و لبتون خندون
تارا
4 آبان 91 12:00
والا نمیدونم چی بگم! بزنم لهش کنم
مامان محمدرهام جون
5 آبان 91 1:50
آخی چه روز سخت وپر استرسی ان شالله این روزها تموم میشن وراحت میشید ولی داغ اون طفل معصوم هیچ وقت از یاد نمیره
نگاری
7 آبان 91 1:44
سلام مامانی
مرسی هی به من سر زدی
چی شد بالاخره مشکلتون. ما رو بی خبر نذار خانومی


فعلا همه چي ارومه
مامان نفس طلایی
7 آبان 91 21:49
خدا لعنتش کنه .... اعصابم خرد میشه می خونم