بيا تا قدر همديگر بدانيم
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
بیا تا مهربانی پیشه سازیم
به مشتی زرقو برق ، خود را نبازیم .
چه آمد بر سر اقوام خویشان
که گردید جمعشان اینطور پریشان
چرا فامیل ها از هم جدایند
چرا دوستان و رفیقان بی وفایند
چرا خواهر ز خواهر می گریزد
برادر با برادر می ستیزد .
نبینیم خنده ای بر روی لبها
نه روز آرامشی داریم نه شبها
نه کس را لحظه ای آسوده بینی
به صد کار جمله را آلوده بینی
نه آسایش ، نه آرامش ، نه راحت
همه مشتاق یک آن استراحت
به ظاهر خانه هامان کاخ شاه است
درونش یک جهان اندوه و آه است
یکی حج می رود سالی دو سه بار
کنارش خواهرش نادار و ناچار
تمام خیر و برکتها بر افتاد
طبیعت با شما مردم در افتاد
تمام کارها گشته ریایی
نجابت شد عوض با بی حیایی
همه در عالمی دیگر بگردند
عبوس و مسخ و بی احساس و سردند
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
غرور و کینه را از خود برانیم
بیا تا دست یکدیگر بگیریم
ضمانت نیست تا فردا نمیریم ……….