روز پر دردسر...
سلام امروز اصلا خوب نيستم و بدجور بهم ريختم .......... صبح داشتم از دلشوره ميمردم قرار بود ساعت 11 برم دادگاه ازاسترس و اضطراب ساعت 9:30زدم بيرون تا يكم سرگرم بشم پوريارو گذاشتم خونه دوستم و وقتي رسيدم دادگاه ديگه رنگ به رو نداشتم خدا لعنتش كنه بعد از دستگيريش اين اولين باري بود كه قيافه ي نحسشو ميديدم با نيشخندو تمسخر اومد داخل سالن از قبل بي شرمتر شده بود نزديك بود از ديدنش پس بيفتم ولي خودمو كنترل كردم يه حرفي انداختم سر دلشو اونم جوابمو داد يكم خالي شدم بعدشم مارو بردن داخل تا مواجهه حضوري بشيم هر چي هر كي ميگفت انكار ميكرد و مسخره مي كرد من نفر اخر بودم به اضافه ي حرفهاي قبلم قضيه كلفتشو كه گفتم عينهو پلنگ شد ا...
نویسنده :
مامان پوریا
22:50