پورياپوريا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

پوریا پهلوووون کوچولو

روز پر دردسر...

سلام  امروز اصلا خوب نيستم و  بدجور بهم ريختم .......... صبح داشتم از دلشوره ميمردم قرار بود ساعت 11 برم دادگاه ازاسترس و اضطراب ساعت 9:30زدم بيرون تا يكم سرگرم بشم پوريارو گذاشتم خونه دوستم و وقتي رسيدم دادگاه ديگه رنگ به رو نداشتم خدا لعنتش كنه بعد از دستگيريش اين اولين باري بود كه قيافه ي نحسشو ميديدم با نيشخندو تمسخر اومد داخل سالن از قبل بي شرمتر شده بود نزديك بود از ديدنش پس بيفتم ولي خودمو كنترل كردم يه حرفي انداختم سر دلشو اونم جوابمو داد يكم خالي شدم بعدشم مارو بردن داخل تا مواجهه حضوري بشيم هر چي هر كي ميگفت انكار ميكرد و مسخره مي كرد من نفر اخر بودم به اضافه ي حرفهاي قبلم قضيه كلفتشو كه گفتم عينهو پلنگ شد ا...
30 مهر 1391

چه عجب......!

سلام " چه خوب بعداز 4ماه مارو دادگاه طلبيدن ...!خيلي جالبه پرونده قتل بوده وبدون نوبت هم بوده و بايد سريعا مراحلشو طي ميكرده اين شده كه غير از يه جلسه ديگه خبري ازشون نشده تا امروز واقعا جاي تاسففففففففف داره ما بايد از بي تفاوتي قاضي جنايي پرونده اقاي x به كجا پناه ببريم" خداييش فردا حوصله ندارم برم دادگاه يعني حوصله ي ديدن و كلكل كردن با نازيرو ندارم تازه يه ذره روحيم بهتر شده بود ...اميدوارم مثل دفعه ي قبل مامور كم نداشته باشن يا هزار بهونه ي ديگه...... بابا من بهتون ميگم خودشه بهتره همين فردا دخلشو بيارينو خيال همه رو راحت كنين تا فرهادم بره يه زني دست و پا كنه بابايي دلش مرد از اين بلا تكليفي.هر چي ما بگيم كو گوش شنوا...
29 مهر 1391

روز شاد.."

سلام خوبي؟ امروز روز بسيار شادي براي بچه ها بود اول كه به اتفاق خاله بتي بچه هارو برديم شهر بازي يكي يدونه تو خيابون فردوسي كه اقا پوريا و مليكا خانوم حسابي با اين فضاي شاد و موسيقي و ...كيف كردند و بعدازظهر هم به دعوت مامان ستاره جان رفتيم بوستان مادر و به بچه ها خيلي خوش گذشت وطبق معمول دوچرخه سواري و پياده روي و بعدش هم يه دل سير اش خورديم .جاتون خالي خيلي خوش گذشت چند وقتي مي شد كه يه تفريح درست حسابي نرفته بوديم . عكسهاي پوريا و مليكا تو شهر بازي يكي يدونه ...
25 مهر 1391

خاطرات شيرين...

اين اولين عكسيه كه از گل پسر در روز تولدش يعني 4خرداد1389ساعت11صبح در بيمارستان سعدي اصفهان توسط عكاس بيمارستان گرفته شد. پسرم باورم نميشه چه زودبزرگ شدي! اين عكس چلگيته كه تهران خونه دايي علي بوديم و حموم چلگيتو خونه دايي رفتي اونروز ما به زندايي خيلي زحمت داديم. اين هم اولين سفرت به شمال با دايي و باباجونه كه واقعا خيلي دل داشتم كه تو اين سن بردمت شمال اينجا 45روزته. اين عكس 4 ماهگي پوريا تو مستكوهه اين عكس هم دومين سفرت به شماله يعني 14خردادسال90با خاله بتي اينا اين عكس هم سفرسومت به شماله كه  با دايي علي رفتيم وخيلي خوش گذشت ولي بعدش از دماغمون ...! واما يادي از كودكي نيلوفر هر...
24 مهر 1391

لبخند تلخ...""

سلام خوبي پسرم امروز ميخوام از پرمسؤليتي بابايي برات بنويسم موندم بخندم يا ناراحت باشم ولي طرز بيان بابايي ادمو به خنده واميداره الان كه مينويسم هم دلخورم از بابايي هم ... بابايي ديروز پوريا رو با خودش به گردش ميبره (خداييش با گريه بردش اصلا دلش نبود بره) ماشينو تو يه سراشيبي جاده ي خاكي پارك مي كنه موقع برگشت به خونه پوريا روجلو ميشونه وشيشه ماشين هم كاملا ميده پايين تا سر برميگردونه دور بزنه پوريا عين يه توپ قلقلي با سر شوت ميشه پايين ميگه اين اتفاق تو يه چشم بهم زدن ميوفته حالا چقدر خوش شانس بوديم كه سرعت ماشين خيلي كم و جاده هم خاكي بوده وخداراشكر جز يه زخم كوچيك رو پيشونيش بچه سالمه به نظرت من بهش چي بگم....؟دلم از ...
22 مهر 1391

اهاي مامان ....

اهاي مامان كجايي؟            چرا جواب نميدي بيا به من بگو كه                 چقدر قشنگ كشيدي   اينم قيافه ي مظلوم بعد از خرابكاري ...
17 مهر 1391

ماجراي امروز فسقلي ...

سلام عرضم به حضور شما كه بعد از چند وقت كه تصميم گرفته بودم پوريارو ببرم عكاسي امروز يه تكوني به خودم دادم و اول فسقلي رو بردم ارايشگاه تا بقول پوريا عمو شكلاتي يه دستي به سرو رو سبيلش بكشه  خداراشكر كار صفا دادن پوريا بخيرو خوشي تموم شد و برعكس هميشه كه ارايشگاهو رو سرش ميذاشت پسر خوب و ارومي بود حالا نوبت به عكاسي رسيد دونفر مامور خندوندن اقا پوريا شدند كه متاسفانه لبخند به لباي خوشگلش نميومد و هر چي قربون صدقش رفتم كه بخنده فايده نداشت كه نداشت تازشم اخم ميكرد و مردونه مي گفت: ميميخندم تو راه بازگشت بخونه هم هر چي سعي كردم ازش دوتا عكس خوشگل بگيرم نميزاشت و پشتشو به من ميكرد و مي گفت عكس مي ميخوام شكلات مي خوام ...
11 مهر 1391